علی سان من

دلتنگی

1392/8/26 11:47
نویسنده : لیلا
164 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر امروز دلم برای پسرم تنگ شده

دیروز از 7 غروب یک سره با هم بازی کردیم تا ساعت 10

یه ماشین دست خودش بود یکیش هم داده بود دست من و می گفت دنبال من بیا . یه دقیقه هم نمیزاشت بشینم. زانوهام درد گرفته بود اونقدر که دنبالش هن هن کرده بودم

هیچ شکل دیگه ای هم راضی نمیشد بازی کنیم مثلا نشسته ماشین بازی کنیم

بالاخره ساعت 10 شام خورد و ده و نیم خوابید. بس که خسته بود

صبح ساعت 6 بیدار شد دوباره رفت دو تا ماشین آورد و می گفت بازم بیا ماشین بازی

لباس پوشوندم دست و صورتشو شستم و آماده شدیم بریم بیرون ولی باز گریه میکرد و می خواست با هم بازی کنیم

وقتی می دید من با عجله دارم لباس می پوشم وسایل برمیدارم و آماده میشم عصبانی میشد و گریه می کرد

تو خونه مامان هم چون می دونست می خوام بزارمش و برم از بغلم پایین نمیومد. مثل یه کوالای کوچولو چسبیده بود به من و مامانم نمی تونست اونو از بغل من بگیره

بالاخره سرش کلاه گذاشتم و اومدم بیرون

بینیشو مالیده به مقنعه‏م، الان کشفش کردم

نمی دونم الان چیکار داره می کنه. چقدر دلم براش تنگ شده.

خیلی دلم می‏خواد بعدازظهرها ببرمش بیرون. ببرمش پارک یه کم بچرخه و بازی کنه. ولی اونقدر خسته میشم که به کارهای دیگه م نمیرسم. بعضی وقتا مثل دیشب شامو میندازیم گردن بابا. اونهم می بینه علی به هیچ وجه رضایت نمیده من برم آشپزخونه و اون با باباش بازی کنه و فقط جیغ میزنه برامون شام درست می کنه.

انگار دست و پای ساعت رو با زنجیر بستن- چرا اینقدر وقت کند می گذره

چقدر دلم برا کوچولوم تنگ شده 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد