علی سان من

مهد کودک- مطلبی از دوست عزیز

1392/8/26 11:49
نویسنده : لیلا
105 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک سن و سالی ندارد، به زحمت به 6 سال اگر برسد، هنوز با عروسکهایش بازی نه که زندگی می کند....میهمان هم سن و سال خود اوست، مادر دست از اصرار بر نمی دارد که عروسکت را به دوستت بده....مواظبش است. با هزار شک و تردید و تسلیم عروسکش را، بخشی از وجودش را به دیگری می دهد، درونش آشوب است اما، مادر را مقصر می داند دخترک داستان...بی قرار است و بی جهت تب می کند، دلگرمی های مدام مادر هم توفیری ندارد در جهت آساییدنش...

میان دخترکان دیروز و مادران امروز سرزمینم پیوندی ناگسستنی برقرار است اما....مادر امروز همان دخترک دیروز است که عروسکش اینبار موجودی است از خون و گوشتش....مادر دیروز امروز نامش عوض شده، تبدیل به شرایط روزگار، جبر زمانه و چیزی از این دست گردیده....مادر امروز به هزار دلیل نوشته و نانوشته باید دلبندش را به دیگری واگذار کند چونان دخترک و عروسکش....یکی می خواهد روحش را صیقل دهد دیگری می خواهد با حضور در اجتماعش زحمات چندین و چند ساله اش را ارج نهد حتی برای خودش، یا نه بسیار ساده تر اما گرانبهاتر....می خواهد چرخ زندگیش را بچرخاند بهتر و بیشتر، می خواهد باری از دوش همراه بردارد...

چه فرقی می کند میان خواسته ها و نیازهای مادر امروز....درهر حال دردانه اش را باید به دیگری بسپرد.

اینها مطالب بود که تو وبلاگ یکی از دوستان خوندم شرح حال ماست

از شونزدهم آذر سه روز هر روز سه ساعت مرخصی گرفتم علی رو بردم مهد فرشته مهربونی ثبت نام کردم ونشستم اونجا پیشش. بین چند تا مهدی که دیده بودم به نظرم این مهد از همه شون بهتر بود.

ولی در طول این سه روزی که اونجا نشستم دیدم بچه های شیرخوار تو یه اتاقن

بچه های پنج سال و شش سال تو یه اتاق دیگه و بچه های یک سال و نیم به بالا تا چهار سال تو یه اتاق دیگه هستن

وقتی بزرگترا می خواستن نقاشی بکشن بچه های کوچیکتر مدادها رو بر میداشتن و می دویدن و این خیلی نگرانم کرده بود

از ساعت یک و نیم به بعد هم که مهد ها اکثرا خلوت میشد یه نفر از مربیها میموند و بقیه شون میرفتن و تو این یک ساعت همه بچه ها با هم بودن بچه هایی که چهاردست و پا میرفتن تا بچه های شش ساله

و اینکه بچه های بزرگترپیش من وسایلو از دست علی سان می کشیدن و اون عصبانی میشد و جیغ میزد

با چیزهایی که تو مهد دیدم روز پنجشنبه و جمعه خیلی استرس داشتم برای بردن علی به اون مهد

ولی خوب امروز علی از خواب بیدار شد ساعت هفت اصلا نه حوصله بازی داشت نه می خوابید

مجبور شدم ببرمش خونه مامان اونجا هم که کلی گریه کرد و آخرسر من ساعت نه تونستم بیام بیرون

تو مهد شکوفه های امید مربی از اول ساعت تا آخر باهاشون بود و اتاقها جدا بودن بچه های نوپای یک و دو جدا بود

مهد صبا رو هم که دیدم زیاد جالب نبود

مهد باغ شادونه هم که میگن چنگ زدن و نیشگون گرفتن عادیه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد