تنهایی علی کوچولو
چند وقته علی سان خیلی احساس تنهایی می کنه. به یه دستش میگه علی سان به دست دیگه ش میگه ثنا.
بعد میگه ثنا خوب شد اومدی من خیلی تهنایی تهنایی بودم داشتم گریه می کردم بیا بازی کنیم.
به منم میگه تو مامانی برای بچه هات آب یخ و آب سرد بیار.
امروز صبح هم داشتیم میرفتیم مهد وقتی بهش گفتم تو ماشین میشینی من برم برات خوراکی بخرم؟ گفت آره. آب سیب هم بخر. برگشتم دیدم داره گریه می کنه.
گفتم علی جان چی شده آخه تو که قوی هستی نباید بترسی. وقتی مامان پیشته هیچوقت از هیچی نترس من مواظبتم در ماشینم بستم. از مغازه هم نگاه ت می کنم. نباید بترسی. من که یه دونه پسر بیشتر ندارم. همیشه حواسم بهت هست. گفت مامایی یه دونه هم دختر بخر. گفتم اسمشو چی بزاریم گفت ثنا.
صبح هم وقتی داشتم آماده ش می کردم میگه مامایی داریم میریم مهد؟ گفتم آره. گفت فردا میایی دنبالم؟ گفتم نه ظهر میام. طفلک چون تو مهد می خوابه احساس می کنه یه روز تو مهد می مونه.
خلاصه که امروز هم کمی کسالت دارم هم اصلا حوصله ندارم.
باید برای افزایش ساعت کاریمون یه فکر اساسی بکنم.
خوب اینم یه دوست