بیخوابی های مامان لیلا
چند وقتی میشه علی خوابش به هم خورده
یعنی از اون وقتی که رفتیم خونه مامان بزرگش و تا ساعت یک و نیم با ثمین بازی کرده دیگه نمی تونیم به موقع بخوابیم
همیشه ساعت ۱۱ می خوابید تا هشت و نیم
ولی الان دوازده و نیم ، یک و نیم و گاها تا سه بیداره و ازمن هم میخواد باهاش یا بازی کنم و یا فیلم ببینم
پریشب چند بار فیلم داربی تیگر و پو رو نگاه کرد و بارها بلند شد و مثل تیگر ورجه وورجه کرد و از من هم میخواست دنبالش بدوم
آخرش دیدم ساعت یک و نیمه و اون هنوز نمیخواد بخوابه
بردمش تو اتاقش و چراغو خاموش کردم خودم هم دراز کشیدم تا بخوابم
گوشی تلفن همراهمو آورده و با اشاره بهم حالی میکنه که چراغشو براش روشن کنم بعد با نور اون ماشین بازی کرده
منهم مجبور شدم بلند شم و باهاش سایه بازی کنم و سایه دستاشو ماشینشو و عروسکاشو بهش نشون دادم
خیلی خوشش اومده بود
خلاصه بعد از نیم ساعت دیدم باز هم نمیخوابه باهاش قهر کردم پشتمو کردم بهش و خوابیدم اونهم دراز کشید ممشو گذاشت دهنش و یواش یواش همون طوری که خوابیده بود اومد طرف من دیدم داره خودشو به من می چسبونه و سرشو گذاشته رو بالش من برگشتم و بغلش کردم و براش شعر خوندم تا بخوابه
خلاصه این روزها خیلی خسته میام اداره
ساعت سه میخوابم و شیش و نیم بیدار میشم
خونه هم که ماشاء اله هیچوقت تمیز نمیشه
مدام سرپام ولی از تمیزی خبری نیست. اتاقشو مرتب می کنم میام میبینم دستمال توالتو برداشته و انگار گنج پیدا کرده از یک طرفش می گیره و می گه هن . و دستمال غلط میزنه میره اون سر اتاق. چه کیفی می کنه . آخر سر دستمالارو جمع می کنه میندازه دور گردنش و بعد از اینکه حسابی تیکه پاره کرد باید بلند شم جمعش کنم
ولی کلا شیرین کاری هاشون خیلی قشنگه
خدا بچه ها رو خیلی دوست داشتنی آفریده تا سختی و خستگی جمع و جور کردن به تنمون نمونه
همین که میاد یه بوس میکنه همه ش یادم میره