علی سان من

یه روز خیلی خیلی سخت برای مامان لیلا

1392/8/26 13:28
نویسنده : لیلا
186 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه هفته پیش خونه مادرشوهرم مراسم ختم انعام بود. عصر که همه مهمونا رفتن. عمه گفت من میرم برنجو بیارم. ((چون چهل نفر مهمون برای شام داشتن. منم کلی براشون ژله درست کرده بودم)) گفت سرراه همسرمو هم میارم. علی سان با من میاد. منم فقط گفتم مواظبش باش و رفتم تا نمازمو بخونم.((نمی دونستم همین یه کار کوچولوی عمه باعث میشه دو روز مریض بشم))/

عمه که برگشت علی سان تعریف می کرد که خونه عمه تو دکور یه دونه کالسکه خیلی خیلی کوچولو بود. من از اونها میخوام. عمه هم فقط به من گفت که کلید کمد ثمینو پیدا نکردیم و برگشتیم. شب علی سان با بچه ها بازی کرد و بعد از شام خوابش برد.

ساعت 5/1 رفتیم خونه و علی ساعت 2 صبح بیدار شده بود و گریه میکرد و عمه شو می خواست. خلاصه با هزار مکافات و اینکه الکی زنگ زدیم به عمه به زور ساکتش کردیم و خوابید.

صبح که بیدار شد آماده ش کردم ببرمش مهد. لباساشو پوشید و همه ش می گفت من می خوام بچه عمه بشم. من تو رو دوست ندارم. می خوام برم خونه عمه و عمو نادر و بچه اونها بشم. عمه فقط عمو نادرو داره وبچه نداره. می خوام برم خونه اونها. گفتم علی جان یعنی منو نمی خوای. نمی خوای من مامانت باشم. گفت نه تو رو هم دوست ندارم بابا رو هم نمی خوام. می خوام بچه عمه باشم. خلاصه نمیومد مهد. الکی زنگ زدم عمه و گفتم من علی سانو میزارم مهد نمی خواد بچه ما باشه می خواد پسر شما باشه. امروز تو برو دنبالش.

علی هم قول داد بره مهد و منتظر عمه ش باشه.(واقعا تصمیم داشتم زنگ بزنم عمه بره دنبالش ببینم علی چیکار می کنه)

از در مهد رفتنی تو واقعا داشتم می لرزیدم. دوباره گفتم علی سان مامانو واقعا دوست نداری. محکم گفت نه. دلمم برات تنگ نمیشه. دلم برای عمه و عمو نادر تنگ میشه فقط. گفتم پس برو تو عمه میاد دنبالت.

از در مهد که داشت میرفت تو یه لحظه ایستاد. دیگه نتونست قدم برداره. برگشت طرف من منو محکم بغل کرد و شروع کرد گریه. مامان منو ببر خونمون. نمی خوام برم مهد. نمی خوام عمه بیاد دنبالم. نمی خوام بچه اونها باشم. علی گریه من گریه. مربی هم وایستاده بود نگاه میکرد . هی می گفت برای چی دارین گریه می کنین؟؟؟؟.

گفتم خوب برو مهد خودم میام دنبالت گفت نه نمی خوام دوست دارم پیش تو باشم . بریم خونمون.

همونطوری که دوتامون گریه می کردیم سوار ماشینش کردم و بهش گفتم بریم اداره پیش مامان باش.

تو راه همه ش می گفت مامایی معذرت میخوام. مامایی. بِخَشید. مامایی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده بود.

خلاصه تو اداره کشف کردم همه اینا به خاطر این بود که بره خونه عمه و با اون کالسکه بازی کنه.

بابایی به عمه خبر داده بود و فرداش عمه ش زنگ زد گفت کالسکه یادگاری ثمینه آوردمش خونه مامان جون تا علی سان باهاش بازی کنه.

بابایی هم گفت نه تازه یادش رفته و خوب شده. نیاییم بهتره.

ولی واقعا چهارشنبه و پنجشنبه تو خونه بی حال افتاده بودم. وقتی یادم میفتاد نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. هیچ کاری هم نمی تونستم انجام بدم. روز جمعه ظهر دایی زنگ زد گفت داریم میایم دیدن شما و مامان و بابا. پاشدم ناهار درست کردم و با دیدن دایی و بازی علی و کیان یه کم حالم بهتر شد.

خداجون خودمونو به تو می سپرم.

مثل همیشه مواظبمون باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد