سفر به مشهد
بالاخره بعد از مدتها امام رضا (ع) طلبید و یه سفر به همراه مادر و پدرم رفتیم مشهد.
شکر خدا خوب بود و علی زیاد اذیت نشد.
خیلی خوشحال بود از اینکه یک هفته با همیم. هر جا هم میرفت دست آقاجونشو می گرفت و با من نمیومد. موقع غذا خوردن هم صندلی کنارشو نمیزاشت کسی بشینه و می گفت اینجا جای آقاجونه. خلاصه تو مسافرت حسابی با آقاجون بهش خوش گذشت.
فقط بعضی وقتا صبح که تو هتل از خواب بیدار میشد می گفت مامایی داریم میریم مهد؟؟؟؟؟؟؟ یا بعضی وقتا که تو خواب بغلش میکردم زیر چشمی نگاه م میکرد و می گفت مامایی منو کجا می بری؟؟؟؟؟؟؟؟(یعنی داری می بری مهد)
روز سوم تو حرم مامان بهم گفت بریم زیر زمین اون قسمتی که میگن به مزار امام نزدیک تره. سه تایی رفتیم اونجا ساعت 10 بود و کم کم مردم جمع میشدن برای نماز جماعت.
اون قسمتی که با مامان نشسته بودیم یه اتاق کوچیک برای بچه ها در نظر گرفته بودن و برنامه داشتن یه خانومی اومد بهم گفت اگه میخوای پسرتو بیار اونجا تا راحت تر نماز بخونی. بردم علی رو اونجا با وجود اینکه جلوی در نشسته بودم نموند و هی غر میزد. یه برگه نقاشی داده بودن که رنگ آمیزی کنه. فوری اونو برداشت یه جایزه کتاب هم دادن با یه کتاب و فوری برگشت.
از من در مورد نقاشی می پرسید. براش توضیح دادم که دختره قوری چایی رو شکونده مامانش هم بهش میگه اشکال نداره دخترم.
نشوندم کنار مامان گفتم همین جا بشین من برم جلو زیارت کنم برگردم . گفت باشه ولی گریه نکنیا. بعد پشیمون شد نه منم میام.
رفتیم جلو برای یک ثانیه چشمهامو بستم . وقتی باز کردم دیگه علی رو ندیدم. بین خانمها می گشتم دنبال یه بچه با لباس قرمز ولی پیداش نمی کردم. اونقدر جیغ زدم و صداش کردم و گوش دادم ببینم صدای گریه نمیاد.
سه چهار ردیف آقایون صف بسته بودن برای نماز جلوی اونها اونقدر چپ و راست دویدم و صدا کردم علی سان. که دیگه یواش یواش دیدم حالم داره خراب میشه. دویدم پیش مامان که بگم پاشو بچه م گم شده دنبالش بگردیم که دیدم مامان در حال دعا خوندنه و علی دراز کشیده و داره با شال گردنش بازی می کنه.
همون جا نشستم و اونقدر گریه کردم که خدا می دونه.
علی هم اومده بود بغلم با تعجب می پرسید مامایی چی شده . گریه نکن. اشکامو پاک می کرد.
مامانم هم اولش با تعجب نگاه کرد می گفت من فکر کردم معجزه دیدی که اون طوری ولو شدی رو زمین.
ولی در کل مسافرت خوبی بود.
روز برگشتمون عین سیل داشت بارون می بارید.
پنجشنبه که با هم تو خونه بودیم چرخهای یکی از ماشینهاشو درآورد. بهش می گفتم علی چرخهای ماشینت کو؟ می گفت نمی دونم. هر چی گشتیم پیدا نکردیم. من رفتم آشپزخونه اومده میگه مامایی تو هم مثل اون خانومه که دخترش قوری رو شکونده بود بگو اشکال نداره بچه م . نمی دونستم بخندم یا دعواش کنم.
اینم عکسهایی که تو مشهد گرفتیم.
اینم بعد از برگشتن وقتی داشت ماشینشو تعمیر می کرد.
این عکس هم مال چند وقت پیشه
برای دوستش سارا تولد گرفته بود
وسطی کیکه
دوستای سارا هم دورش جمع شدن.