علی سان من

بازم دلتنگی مادرانه

1392/8/26 13:34
نویسنده : لیلا
180 بازدید
اشتراک گذاری

علی جون یه مدته برای رفتن به مهد گریه می کنه

 

صبحها همین که از خواب بیدار میشه و می بینه در حال آماده شدنیم شروع می کنه گریه کردن و همهش اشاره می کنه که زنگ بزنم بابا بیاد بمونه پیشش.

جلوی در مهد هم کلی گریه می کنه. دیروز با کلی گریه و جیغ و داد رفت تو مهد و من نگران اومدم اداره.

در طول روز هم همه ش نگران علی بودم.

ساعت ۱۲ مرخصی گرفتم و بی خبر رفتم مهد. گفتم اومدم علی رو ببینم. مدیر هم خودش از طرف حیاط رفت و به من هم گفت پشت سرم بیا ببین علی چیکار می کنه. رفتم دیدم همه بچه ها نشستن و غذا میخورن و علی هم جلوی مربی ش نشسته و مربی داره با قاشق غذا میزاره دهن علی.

با مدیر و همکارش رفتیم دفتر تا علی ناهارشو بخوره

یه کم باهاشون حرف زدم و بهشون گفتم که چرا من شاید بیشتر از مامانهای دیگه نگران میشم.

بهشون گفتم خدا علی رو بعد از هفت سال به من داده. ضمن اینکه علی چون حرف نمیزنه و نگرانی هاشو نمیتونه به من انتقال بده ناراحتم.

مدیر هم گفت من بیشتر وقتا سرکلاسها سر میزنم. دیدم علی بازی رو خیلی دوست داره. وقتی دارن بازی می کنن خیلی خوب با بچه ها بازی می کنه و خیلی خوشش میاد ولی وقتی دارن شعر می خونن دیدم علی دلش می خواد تنها بشینه.

به مربی ش سپردم یا علی رو بفرست کلاسهای دیگه که دارن بازی می کنن یا بنشون بغلت و نوازشش کن بزار بدونه که فعلا مجبور نیست با بچه ها تکرار کنه.

 علی تو اون مواقع خودش یه کمبودی رو حس می کنه نباید ما هم به این حسش دامن بزنیم.

دیروز بعد از ظهر خیلی دلم گرفته بود

 

علی خوابیده بود و من همین طور که داشتم می بوسیدمش . بوش می کردم . نوازشش می کردم باهاش حرف میزدم و گریه می کردم.

چقدر تو خواب التماسش کردم حرف بزنه.

خداجون مگه نمیگی دعای مادر در حق فرزند زود مستجاب میشه.

نکنه ..............

یعنی من لیاقت مادری علی رو ندارم.

چرا دعاهامو مستجاب نمی کنی؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد