علی سان من

چند تا عکس از علی و کارهاش

یه کتاب براش خریدم. جورچین آهنربایی قطعاتشو درآوردیم و علی می چسبوند تو قسمت های خالی ش. بعد وسط کتابو باز کرده بودو مشغول بود. صدام کرده مامایی. برگشتم دیدم کتابو به شکل خیلی شیرینی چیده کلی ذوق کردم و بوسیدمش هر چی ماشین بود چیده بود تو خیابون هواپیما و هلیکوپتر و بالن و موشک رو هم تو آسمون و قطار رو هم روی ریل کلی مامانش خر کیف شد   اینم یه عکس از علی در حال کمک به مامان برای خونه تکونی. یه جفت دستکش یکبار مصرف هم گرفته و هی دستش میکرد و می خواست کمکم کنه. این هم ماشینیه که همکارم برای علی سان کادو آورده بود. وقتی تو لوله اگزوزش روغن می ریختیم موقع روشن کردن ازش دود بیرون میومد. علی هم چش...
26 آبان 1392

جشن نوروز تو مهد

روز شنبه 19 اسفند تو مهد جشن نوروز برگزار کرده بودن براشون عمو نوروز و ننه سرما درست کردن. اجرای تئاتر و موسیقی و فشفشه بازی و.. خلاصه علی خیلی خوشش اومده بود. ظهر رفتیم خونه علی خوابیددددددددد تا ساعت 5/11 هر چی بیدارش می کردم با ابروش اشاره می کرد که خوابم میاد. بیدار که شد یه کم شامش دادم و دوباره ساعت 1 با هم خوابیدیم بچه م خیلی خسته شده بود و کلی هم بهش خوش گذشته بود. اینم براش جایزه دادن. ...
26 آبان 1392

علی سان در اداره مامان

دیروز علی سانم اومده بود اداره. سرما خورده بود و باید ساعت 5/10 بهش آنتی بیوتیک میدادم. مجبور شدم بیارمش اینجا. وسط روز که هوا بهتر شد و من هم کارهام سبک شد با هم رفتیم محوطه. عاشق اون قسمتیه که ماشین آلات کشاورزی به درد نخور و از رده خارج شده رو گذاشتن. اینجا کلی خواهش کردم بزاره یه دونه عکس بگیرم. همه ش می گفت عکس نههههه  عاشق این تراکتور کوچولوئه.  اینجا هم تو سالن هر کاری کردم نزاشت ازش عکس بگیرم. اینم گلی که از گلخونه اداره آوردن تو اتاق مامان ...
26 آبان 1392

عکسهای شمال

هفته پیش چهارشنبه رفتیم شمال خونه دایی مانی هم همراه ما اومد. خیلی خوش گذشت. اینجا حیاط خونه دایی بود با دو تا گل خیلی خوشگل که من عاشقشون شدم  اینم علی کوچولو در حال خاک بازی. بچه م برگشتنی چقدر گریه کرد.  اینم عکس مانی پسرخاله. کیان پسردایی و علی جان من سه تا وروجک دوست داشتنی تو خونه دایی اینجا علی می گفت من گل(لباسم قرمزه) مانی آبی. هیان (کیان) خیارررررررری(لباسش سبزه)   علی جان آتش نشان تو کوچه دایی ایستگاه آتش نشانی بود و هر وقت از اونجا رد میشدیم علی کنار ماشینها می ایستاد و کلی دید میزد   پارک بچه م همه چی رو هننننننننن می بی...
26 آبان 1392

پارک شادی

جمعه کیان اومد خونمون بعد از اینکه کلی با هم بازی کردن بردمشون پارک شادی.     ساعت نه برگشتنی براشون بستنی خریدم و اومدیم خونه ما. اینجا کیان صورت علی رو به زور برگردوند طرف دوربین و ازش میخواست بخنده. یه خنده زورکی به خاطر دوربین. وقتی کیان داشت میرفت خونه خودشون چنان جیغ و دادی راه انداختیم که نگو. طفلک کیان رفته بود تو دستشویی. منهم هر چی میگم کیان رفته جیش کنه الان میاد گوش نمیداد. وروجک می دونست دارم گولش می زنم. خلاصه بعد از کلی گریه آوردمش خونه و کیان از حبس تو دستشویی دراومد و رفت خونشون. تمام وسایل خونه رو قایم می کنه. دنبال کیف دوربینم می گردم پیداش نمی کنم. ریموت تلویزیون گم میشه. همه جا رو...
26 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد