مسلمون کردن علی سانم
پسر عزیزم پارسال ماه رمضون رو یادت میاد یادت میاد با عمه و بابا رفتیم مطب دکتر بزازیان/ تو گریه میکردی و مامان بیهوش افتاده بود رو صندلی یادت میاد چقدر گریه کردیم دوتامون من دست دکترو گرفته بودم و بهش التماس میکردم زودتر تموم کنه اون شب، شب سختی بود برای هر دومون برای تو که درد داشتی و من که از درد تو خواب به چشمام نمیومد اذان صبح بود و مثانه کوچولوی تو هنوز نتونسته بود بباره حتی یک قطره و من چقدر دعا کردم و خدا رو به عظمت و بزرگی هم نامت قسمش دادم که زودتر خوب بشی هنوز هم وقتی یادم میفته نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم این عکس مال فردای اون روزه یادت میاد پسرم ...
نویسنده :
لیلا
11:44