علی سان من

مسلمون کردن علی سانم

پسر عزیزم   پارسال ماه رمضون رو یادت میاد یادت میاد با عمه و بابا رفتیم مطب دکتر بزازیان/ تو گریه میکردی و مامان بیهوش افتاده بود رو صندلی یادت میاد چقدر گریه کردیم دوتامون من دست دکترو گرفته بودم و بهش التماس میکردم زودتر تموم کنه اون شب، شب سختی بود برای هر دومون برای تو که درد داشتی و من که از درد تو خواب به چشمام نمیومد اذان صبح بود و مثانه کوچولوی تو هنوز نتونسته بود بباره حتی یک قطره و من چقدر دعا کردم و خدا رو به عظمت و بزرگی هم نامت قسمش دادم که زودتر خوب بشی هنوز هم وقتی یادم میفته نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم این عکس مال فردای اون روزه یادت میاد پسرم   ...
26 آبان 1392

من و علی سانم

چند روزیه روابطمون با علی سان یه جورایی شده. نمی دونم علتش مهمونی مادرشوهرم و مسائلی که با عمه پیش اومد بوده یا به روز پنجشنبه که علی سان تنهایی رفته بود خونه خاله ش و برگشتنی خیلی گریه کرد و نمی خواست بیاد و من کمی دعواش کردم برمیگرده. ساعت 5/11 شب بود و نمی خواست برگرده خونه. می گفت می خوام اونجا بمونم و با آسمین(یاسمین) بازی کنم. هر چی هست احساس می کنم یه کمی از دست من ناراحته. دیروز صبح از خواب پرید و گریه می کرد که من اینجا چیکار می کنم. چرا خونه آسمین نیستم. احتمالا خواب دختر خاله شو می دید. یه کم آرومش کردم وخوابوندمش. امروز هم که صبح 5.5 بیدار شده برای من سی دی اژدها سواران رو بزارین. به من هم نمی گفت. بابایی سی دی بزار...
28 ارديبهشت 1393

عید غیر خم، عید ولایت بر شیعیان مبارک

لیلایی شنیدم یا علی گفت به مجنونی رسیدم یا علی گفت مگر این وادی دار الجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت نسیمی غنچه ای را باز می کرد به گوش غنچه کم کم یا علی گفت چمن با ریزش باران رحمت دعایی کرد و او هم یا علی گفت خمیر خاک آدم را سرشتند چو بر می خواست ادم یا علی گفت علی را ضربتی کاری نمی شد گمانم ابن ملجم یا علی گفت مگر خیبر ز جایش کنده می شد یقین آنجا علی هم یا علی گفت ...
1 آبان 1392

عید قربان مبارک

سوگند به کسی که گفت الشمس و ضحاها   برتومبارک باشد ذی حجه وعید قربان   اگر ابراهیم فرزندش راقربانی کرد   من روحم را برای تو قربانی میکنم   عیدقربان مبارک فرزندم ...
27 مهر 1392

گفتگوی من و پسرم

مامان بیا توپ بازی آخه تو اتاق جاهست ببین همه وسایلات تو پذیراییه. ببین چقدر شلوغه. اصلا جا هست توپ بازی کنیم. بیا با هم وسایلا رو جمع کنیم بعد نه مامایی خودت جمع کن چرا مامانو اذیت می کنی. اینقدر وسایلاتو جمع کردم خسته شدم. مگه من به تو اذیت می کنم. بله. اذیت می کنی همه ش میری آشپزخونه غذا درست می کنی. ظرف می شوری. اصلا با من بازی نمی کنی. عجب گیری کردیما.  این عجب گیری کردیما ش دیگه واقعا منو کشته مامان خایش(خواهش) می کنم لفطا(لطفا) معذرت می خوام مامایی. مچکرم . شمنده(شرمنده) این حرفهاش به قدری به دلم میشینه که حد نداره. دیروز رفتم مهد دنبالش. از پشت در صداشو شنیدم. چون دیر میرم دنبالش سه تایی با سینا و ع...
26 آبان 1392

مطلبی درخصوص مادر از یک دوست عزیز

وقتی مادر شدم یاد گرفتم با یک دست همه چیز را بر دارم وقتی مادر شدم یاد گرفتم چگونه برای موفقیت همه تلاش کنم یادگرفتم عاشقانه دوست بدارم یاد گرفتم دلیل هر چیز را بدون پرسیدن بدانم  یاد گرفتم با در باز حمام کنم یاد گرفتم زود و سریع همه کارهایم را به انجام برسانم یادگرفتم بهتر بغل کنم یاد گرفتم چگونه باید از  هرچه دوست دارم دفاع کنم یاد گرفتم چگونه از مادرم قدر دانی کنم یاد گرفتم چه کسانی را بیشتر دوست بدارم یاد گرفتم هر تپش قلب چه معنی دارد یاد گرفتم چه طور با صبر حوصله به حرفهای نامفهوم گوش کنم یاد گرفتم فداکاری کنم ...
31 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد