علی سان من

توضیح نداره

هیچی نمی تونم بگم آخه چی بگم فقط بگم ماشاء اله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم فوتتتتتتتتتتتتتتتت انشاء اله اسکن مدرک دکتراتو بزارم تو وبلاگت عزیزم. ...
26 آبان 1392

بیخوابی های مامان لیلا

چند وقتی میشه علی خوابش به هم خورده  یعنی از اون وقتی که رفتیم خونه مامان بزرگش و تا ساعت یک و نیم با ثمین بازی کرده دیگه نمی تونیم به موقع بخوابیم همیشه ساعت ۱۱ می خوابید تا هشت و نیم ولی الان دوازده و نیم ، یک و نیم  و گاها تا سه بیداره و ازمن هم میخواد باهاش یا بازی کنم و یا فیلم ببینم پریشب چند بار فیلم داربی تیگر و پو رو نگاه کرد و بارها بلند شد و مثل تیگر ورجه وورجه کرد و از من هم میخواست دنبالش بدوم آخرش دیدم ساعت یک و نیمه و اون هنوز نمیخواد بخوابه بردمش تو اتاقش و چراغو خاموش کردم خودم هم دراز کشیدم تا بخوابم گوشی تلفن همراهمو آورده و با اشاره بهم حالی میکنه که چراغشو براش روشن کنم بعد با نور اون ...
26 آبان 1392

لغت نامه علی سان

علی کوچولو حرف میزنه در حد المپیک   ششششششششش            بستنی میخوام با   با                                     بابا ددر                                      بریم بیرون(البته بیشتر وقتا یه بلوز میاره ...
26 آبان 1392

علی آقای با احساس

دیروز علی کوچولو مشغول سی دی نگاه کردن بود  سی دی شهر قطارها موضوع داستان اینطوری بود یه زرافه نزدیک زایمانش بودو قطاری که کشیک شب بود تا هر وقت دید زرافه نیاز به کمک داره بره براش دکتر بیاره زرافه بچه دار شد و نی نی کوچولوش دنیا اومد به علی گفتم ببین مامان زرافه و نی نی ش اونهم با خنده سرش رو تکون داد که یعنی فهمیدم. و با دستش من و خودشو نشون داد یعنی مثل من و تو که مامان و نی نی هستیم   اونقدر خوشحال شدم و ذوق کردم که خدا می دونه چقدر بوسش کردم . اونقدر که کلافه شد نمی دونم روزی که با اون صدای قشنگش منو مامان صدا کنه چه حالی میشم خداجون به خاطر این همه لطفی که به من داری ازت ممنونم خدایا...
26 آبان 1392

یادداشت

امروز سوم بهمن ماهه. هفته پیش برای بردن علی به خونه مامان جونش خیلی سختی کشیدم   تمام ماشین ها یخ زده بودن و هر چی با آژانس تماس می گرفتم گوشی رو برنمیداشتن. از ساعت هفت و نیم زنگ میزدم آخر سرد یا هشت و نیم یا نه یه ماشین میدادن به من با عجله علی رو می رسوندم خونه مامان جون و با مینی بوسهای سرویس دانشجویان خودم رو میرسوندم اداره. هر روز با نیم الی یک ساعت تاخیر میومدم. هوا خیلی سرد شده و همه جا یخ بندونه.حالا چه اضطرابی داشتم که زمین نیفتم و علی رونندازم بماند. خلاصه هفته سختی بود. این هفته زنگ زدیم و از مامان جون خواهش کردیم بیاد خونه ما پیش علی و اونهم با آغوش باز پذیرفت. حالا هر روز صبح آژانس گیرش نمیاد ولی پیاده...
26 آبان 1392

بدون عنوان

امروز شنبه ست ششم آذر   پدر و مادرم روز پنجشنبه ۴ آذر و روز عید غدیر خم ساعت ۵/۱ ظهر با پانزده ساعت تاخیر در پرواز رسیدن زنجان. امروز صبح هم علی سانو بردم خونه مامان خودم. خدا مامان و بابام رو برام نگه داره. کارت های دید آموز رو برای علی سان خریدم. خیلی خوشش اومده بود. ولی...   امروز شنبه ست ششم آذر   پدر و مادرم روز پنجشنبه ۴ آذر و روز عید غدیر خم ساعت ۵/۱ ظهر با پانزده ساعت تاخیر در پرواز رسیدن زنجان. امروز صبح هم علی سانو بردم خونه مامان خودم. خدا مامان و بابام رو برام نگه داره. کارت های دید آموز رو برای علی سان خریدم. خیلی خوشش اومده بود. ولی... اسبو جوید   این عکس ...
26 آبان 1392

مهد کودک- مطلبی از دوست عزیز

دخترک سن و سالی ندارد، به زحمت به 6 سال اگر برسد، هنوز با عروسکهایش بازی نه که زندگی می کند....میهمان هم سن و سال خود اوست، مادر دست از اصرار بر نمی دارد که عروسکت را به دوستت بده....مواظبش است. با هزار شک و تردید و تسلیم عروسکش را، بخشی از وجودش را به دیگری می دهد، درونش آشوب است اما، مادر را مقصر می داند دخترک داستان...بی قرار است و بی جهت تب می کند، دلگرمی های مدام مادر هم توفیری ندارد در جهت آساییدنش... میان دخترکان دیروز و مادران امروز سرزمینم پیوندی ناگسستنی برقرار است اما....مادر امروز همان دخترک دیروز است که عروسکش اینبار موجودی است از خون و گوشتش....مادر دیروز امروز نامش عوض شده، تبدیل به شرایط روزگار، جبر زمانه و چیزی از ا...
26 آبان 1392

امامزاده

دیروز با علی کوچولو و بابا رفتیم امامزاده   چقدر دلم تنگ شده بود براش، نشست پیشم نماز مغرب و عشا رو خوندم و با هم زیارت کردیم و اومدیم بیرون از اونجا رفتیم سلمونی و موهاشو کوتاه کردیم مثل اینکه خاطره بیمارستان حسابی تو ذهنش مونده چون اولش خیلی ترسید و گریه کرد برخلاف دفعات قبل که اصلا گریه نمیکرد.   ولی وقتی بهش گفتم عمو داره موهاتو هن می کنه (چون با موزر کوتاه میکرد) دیگه خندید و نشست موهاشو کوتاه کردیم این روزها که مامان بزرگاش نیستن عمه جون با دخترش میان خونمون صبح میان با هم صبحانه میخورن ناهار درست می کنن بعد ثمین رو میبرن مدرسه و حسابی با عمه هن سواری می کنن و برمیگردن خونه وقتی من میرسم خونه م...
26 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی سان من می باشد